نوشته های عجولانه یکی اهالی جنگل...

 

نوشته های عجولانه یکی اهالی جنگل...

در این جنگل فقط باران میبارد. هر از چند گاهی که از کپری بیرون میزنیم متوجه میشویم که همان باران دیروز است. گویی از زمین به آسمان رفته و دوباره از ابر به زمین برگشته است. اینجا بوی شاخه های شکسته و گِل پر برگ و آهن جنگل دماغمان را عات داده.  فقط در انتظاریم ببینیم بوی باروت شلیک شده هم مثل آن است یا خیر. آیا باروت هایمان شلیک خواهند کرد؛ مطمئن نیستم، از وقتی اهالی جنگل دستور پنهان ماندن داده اند از صبح تا دیروقت شب زیر همین کپری بارسش یکریز باران را نگاه میکنیم. بارشی که چند سال قبل یا چند سال بعد از جنگ در زمین ها یادآور شادیمان بود.

اینجا باران همیشه ادامه دارد، به دلیل کمبود مهمات نباید هیچ باروتی را بسوزانیم، حتی آتش هم زیاد روشن نمیکنیم. ذخیره ی ذغال این روز ها کمتر شده است. در بین کپری ها، جز ما دیگر کسی تفنگ سرپر نداشت. رطوبت و باران گاهی تمام باروت ها را خیس میکرد...آبهای این جنگل کجا میروند؟ از صبح تا دیروقت شب باید دریایی از آب اینجا جمع میشد و مدت ها قبل ما را غرق میکرد. عجیب است که در عین زندگی نکردن هنوز هم نمرده ایم.

ما در جنگل پراکنده ایم، برخی از یارانمان را هرگز ندیده ایم. کپر ما از سنگر های میانی است، وقتی انگلیس ها حمله کنند، اگر کپرهای قبلی را رد کنند، حتما به ما خواهند رسید، آن موقع باروت هایمان را امتحان خواهیم کرد. دیروز یک نفر از کپری ما گفته بود باروت ها را نزدیک آتش برده، آتش نمیگیرند، نم کشیده اند. دخل همه ی ما آمده. از وقتی خوابیدیم دیگر او را ندیدیم. صبح کیسه های باروت باز بود، و نم کشیده، شاید یک نفر میخواست خشکشان کند.

اینجا نباید زیاد فکر کرد، فکر آدم را کلافه میکند. همین که بدانیم وقتی سواره ها را دیدیم باید شلیک کنیم کافی است. فکر کردن شاید دیگر نیروها را هم گرسنه کند و در میان این باران های همیشگی نتوانند خودشان را سیر کنند. باران هنوز ادامه دارد و از بین درز چوب های کپری به روی پوستین های ما می افتد و محو میشود...

جنگل از دست رفته کوچک خان

کل باروت هایمان خیس است

کوچ کرده فرشتگان به هوا

کل جنگل به دست ابلیس است

 

و تفنگ ها ز کار افتاده است

دستمان میخورد به ماشه سرد

هیچ انفجار و تیری نیست

حیف باروت هم خیانت کرد

 

ماه آذر گذشته از نیمه

جنگل از آب و برگ پر شده است

کپری ها شکسته از دیشب

لوله ی توپ آبخور شده است

 

جنگلی در هوای مه آلود

زیر ابری غلیظ در باران

چند سرباز خیس زیر کپر

جنگل ما بدون کوچک خان

 

وقت شلیک هایشان باروت

در تفنگ هایمان نم داشت

آن طرف تیر انگلیسی ها

حرکت ماشه  را فقط کم داشت

 

فقط آن لحظه ها از آسمان و زمین

برفی از سرب داغ هی میریخت

یک نفر داشت مجلس ما را

از طنابی بزرگ می آویخت

 

کپر آتش گرفت در آن شب

آتشی داغ بود در جنگل

گرم میشد کشوری در غرب

از ذغالی بزرگ در منقل

 

داغ کردند اهل جنگل را

جنگل اکنون به دست ابلیس است

یک نفر که گفته بود آن شب

کل باروت هایمان خیس است

 

دیدمش بین انگلیسی هاست 

شاد بود از لباس تازه ترش

برخلاف اهالی گیلان

شاپویی کهنه داشت روی سرش

 

حرف میزدم یکسر آن شب با

بدنی بی سر و تنی از برف

یخ زده میرزای کوچک ما

یخ زده بی صدا، بدون جمله و حرف

 

ما پراکنده در نبردیم و

در پراکندگی محاصره ایم

صبح فردا و بعد از این اعدام

توی عکسی بزرگ خاطره ایم

 

دفن میشویم توی این تاریخ

مثل قحطی، وبا و جنگ شمال

میرسد قصه های انگلیسی ها

دفن میشویم در انزوای خیال

 

دفن میشویم توی این جنگل

صبح فردای ابری گیلان 

بوی باروت خیس می آید

پیش چشمان مردمی گریان

 

گرچه باروت از خیانت خیس

گر چه در خاک قصه ای از ماست

بذر در خاک را بهاری هست

این سرآغاز قصه های شماست...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: